Prev پست قبلی   پست بعدی Next
قدیمی 26-04-2011, 03:23 PM   #1
google
(کاربر تازه وارد)
 
تاریخ عضویت: Apr 2011
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7
53 مخالفت خانواده پسر

سلام
همگی خسته نباشید !

اول از خودم میگم
خانمی 29 ساله که از لحاظ خانوادگی ، در یک خانواده ناهنجار زندگی کردم ، از 16 سالگی خودم رو بیرون کشیدم و کم کم مستقل شدم درس و دانشگاه
با سختی فراوون که فوق دیپلمم به اندازه دکترا برام ارزش داره بخاطر سختیهام و تو اون شرایطی که هیچکس باورش نمیشد
دیگه هم به خونه بر نگشتم بعد اومدم تهران و مشغول کار شدم با یکی از اشناهای دخترخاله ام که قرار بود با دوست دخترخاله ام ازدواج کنه آشنا شدم و قرار شد ازدواج کنیم
یک خانواده سنتی و مذهبی که پدرش روحانی بود
بدون هیچ تحقیق یا بررسی تنها دلیل مینکه من در تهران تنهام و یک دختر خانواده دار امکان نداره با این شرایط زندگی کنه و نیازی به بررسی بقیه جوانب نیست نتیجه ازدواج منفی شد
تحت فشار روحی ،تیروئید شدید ، خواستگار نداشتن با اون شرایط و شرایط مالی بد تن به ازدواج محضری دادم و خودمون تنها رفتیم و عقد کردیم
دو ماه نگذشته بود که اختلافاتمون سر بیکاریش شروع شد و تحمل اینکه بیکاره و دریغ از یک روز که بره سر کار .
و کم کم متوجه شدم این خانواده مهم و مذهبی و سنتی ، پسرشون هر چ که گفته دروغ بوده از سن و تحصیلات تا شغل و غیره ...
کاری نمیشد کرد بهتر از طلاق و ابروریزی بود...
کم کم خانواده اش شروع کردن پذیرفتن و ملاطفت هیچ کمبودی نداشتم و اونجا برای اولین بار طعم خانواده ، روی یک سفره نشستن و غذا خوردن و به فکر همدیگر بودن رو چشیدم
اما قلبا کسی منو نپذیرفته بود ...
بعد چند وقت که به تنگ اومده بودم از بیکاریش و خسته از بی برنامه گی و روزمرگی و حرف و حدیث مردم
و خوب شدن مریضیم و رو پا شدن تصمیم به جدایی گرفتم به اینده ای تریک که هر جایی بهتر از اینجا میتونست باشه

نه تفریحی نه مسافرتی نه عزتی نه احترامی نه جایگاهی
حتی هویت خومدم رو هم گم کرده بودم و دیگه می ترسیدم مثل سابق حتی از یک خیابون رد شم یا یه آدرسی بپرسم
با اینحال تصمیم گرفتم از نوشروع کنم
که کم کم متوجه شدم باردارم و اون این قضیه رو فهمیده بود که می خوام جداشم
تصمیم گرفتم سقط کنم
هیچ کس همکاری نکرد سونوگرافی میگفت 2ماه و یک هفته و دوقلو!!!
دنیا بر سرم آوار شد... به هیچ وجه شرایط خوبی نداشتم و هیچگونه حمایتی

موفق نشدم سقط کنم و بچه ها تحت بدترین شرایط جسمیو روحی و خانوادگی به دنیا اومدن
و حالا نگاه همه پر شده بود از ترحم و ترش رویی و عرصه و فضایی تنگ برای من در بند
نه راهی به عقب نه جلو قفل قفل ...

و معلوم نبود چی میشه
گذشت سعی کردم روحیه ام رو بدسن بیارم و مبارزه کنم
کر شدم و کور و مهربون...
کمی شرایط بهتر شد ولی خوب نشد
یه نگاه به بچه ها و یک انگیزه قوی تر!!!
از جهت منفی اش سعی نکردم نگاه کنم مثبت مثبت و گاهی یادم میرفت زخمی میشدم اما زود اوضاع رو جمع میکردم
هر کاری واسه نجات زندگیم
شوهرمو بردم ترکش دادم نشد
مهربونی کردم نشد تندخویی کردم نشد و آخرش بیخیال شدم و بهش گفتم عذاب وجدانی برای رها کردنت ندارمو هلالیت خواستم

رفتم بسوی خانواده ام پسم زدن مثل همیشه هر کی در فکر خودش بود پدر به منقلش مادر به تهیه خرج روزمره و اشک و اه
برادر در کنار پدر پی کشیدن و نعشه شدن و بد دهنی و بقیه هم هر کی یه کم بهت میگفت نمیشناسمت

کمک خواستم بچه هامو مدتی کسی با اون شرایط نگه داره تا من بتونم کاری پیدا کنم
هیچکس قبول نکرد یکی میگفت خودمون نداریم بخوریم
یکی میگفت آبرو داریم برو سر خونه زندگیت نگن اینجا چرا مونده یکی دیگه میگفت تا فلان رو زمیتونی اینجا مهمون بمونی
شنیدم و برخلاف شخصیتی که داشتم که سرم رو فرود نیارم
طاقت اوردم خواستم تقاضا کردم و حتی التماس
کسی درکم نکرد
هر کسی فکر خودش بود.......
ناچار دست از پا درازتر برگشتم تهران تو همون خونه ای که حداقل یک سقف مطمئن داشت واسه بچه هام و و تیر آخر
صبر کردم اونقدر که شوهرم مردو بوه شدم در حالی که 25 سالم بود و بچه ها یکساله شدن
هیچ اشکی نمیریختم نه اینکه تمام شده باشن
بلکه در قلبم با شوهرم خیلی وقت بود که خداحافظی کرده بودم فقط باورم نمیشد که چه ساده زندگیمو رو بنایی گذاشتم که اینقدر سست و بی بنیان بود و خارج ار تصور بکه با داشتن برادرانی گردن کلفت و پدری روحانی و دای هایی پولدار همسرم همچین شخصی پرورش پیدا کنه
خجالتی ، بی اعتماد به نفس و ساکت و بی اراده و لجباز
یه جای کار می لنگید و هنوز نمیدونم کجاش

کلا 3 سالو نیم زندگی کردیم
و همه اش رفت تو صندوقچه خاطرات تلخی که باید تو اب انداخت و فراموش کرد!!!!


گذشت و من کم کم راه پول جمع کردن رو یاد میگرفتم تا پولم شد یک ونیم
از عیدی های بچه ها و کمک بعضیها
می گرفتم و دیگه کله شقی نمیکردم
زمزمه شوهر کردن من بود که جدی شد و برامون خواستگار می اوردن
و خدا میدونه برای خلاص شدن از شر من چه ترفندها که نزدن
تنها کسی که منو می فهمید خدا بود و تها کسی که منو قادر نبود بفهمه بچه هام
بقیه می فهمیدن و گویا دلشون نمیخواست باور کنن که من هم یک آدمم و نه خمیر بازی که هر کس هر جور بخواد برام تصمیم بگیره
با فکر و کمی دقت فهمیدم رو بچه ها حساسن و بهترین کسانین که حتی اگر من نباشم از بچه هام نگهداری میکنن و اینجا از هر جایی امن تره و اگر به دلایلی نتونستن برگردم آینده اشون اگر خوب نشه بد هم نمیشه و اگر باشم این اتاق ممکنه هرگز نیوفته ...
خطر رو احساس میکردم ایندفعه هم اجبار بود و فرار از شرایط و نه اختیار و جایی هم نبود که بخوای تعیین کنی
اون روی سکه رو نشون دادم
ازشون خونه خواستم و حماایت و وقتی جواب منفی شنیدم به هردری زدم برا ی جلب رضایت ولی سفت تر از این حرفا بودن
و در نهایت عطاشون رو به لقاشون بخشیدم
بی مهریه بی ارثیه بی پول بی بچه از خونه اومدم بیرون و گفتن تو ماد رنیستی برادرمون از تو خیابوناجمت کرده بود و تو باعث اعتیاد و مرگش شدی و الانم یه ز ن ولگردی نه مادر که بچه هاتو ول کردی
با شدت تمام سیلی محکمی به گوش خواهرش زدم و نگاه تند و طولانی و بعد بهش گفتم من دارم میرم اگر لیاقت داشتم برمی گردم ولی اگر برنگشتم شما همینی رو که گفتی به بچهام بگو

رفتم بی جا و مکان تو این تهران درندشت و بیدر وپیکر و رو پلهای عابر پیاده ماشینهایی رو تماشا میکردم و آدمهایی که شاید سرت میخوردم که بین میلیونها نفر چرا اینقدر من تنهام!!!

نرفتم بچه هامو ببینم و با خودم عهد کردم اگر نتونستم هیچوقت نرم سراغشون تا اینطورری سرنوشت بهتری داشته باشن
پل زدم از هر کسی که میشناختم نمیشناختم از هرزها و هوسبازا گرفته تا آقایون بهزیستی و کمیته امداد

همه با دیدن یه زن بیوه حالا به قول خودشون جذاب و بانمک و کم سن چیزی به جز نگاه هرزه و پیشنهاد .... صیغه چیزی گیرت نمی یومد

دست به یقه شدم ایندفعه با خدا گفتم اینقدر می گیرم دامنتو تا جوابم بدی ...
تو خوابگاه دانشجویی کارمندیای تهران کل زندگیم شده بود یک تخت و دو تا ساک و عکس بچهام رو سقف تخت
که روز و شب نگاه میکردم و اشک میریختم و روزای اضافه تر شدن ندیدنشونو چرتکه می نداختم

پلام داشت به جاهایی خوبی زده میشد ایندفعه از یکی از این هوسبازا که خواستم کارو برام درست کنه و تشنه برگرده
زنش فهمید و خلاصه اشنا شدیم
حال قضیه رو بهش گفتم مومن بود و گفت اگه کار داشته باشی زندگیتو جمع میکنی
گفتم اره گفت بیا ازدواج کن که بهترهو دیدم نمیشه حرف حالیش کرد و میترسه که زندگیشو بپاشم
گفتم ببین من هم مثل تو یه رو ز خانم یخونه ای بودم کی از اینده اش خبر داره
من اگهالان ازدواج کنم نه دستم تو جیبمه نه خونه و سرپناه اونوقا اقاهه نمیگه تو تو خیابون بودی من جمت کردم
کمکم کن اونوقت با هر کی که گفتی ازدواج میکنم
به این شرط قبول کرد و الحق جای خوبی معرفیم کرد البته بعد از بگی رو ببند و سریش شدن زیاد من بهش

خلاصه کاره جور شد و بگذریم تا استخدامم چی کشیدم ولی خداییش الان که فکر میکنم راست میگن انسان اگه بدونه چه قدرتی داره هیچوقت مایوس نمیشه
آخرین باری که گفتن استخدام نمیشید یادمه رفتم تو اتاق مدیرعامل وگفتم من پامو از این در بزارم بیرون یک عمر پیدام نمیکنی و عذاب وجدان یک عمر ولت نمیکنه چون من دو جفت چشم چشم براه منن که کی کارم جور میشه و یک سقف کیگرم و به مادرشون میرسن
که 2روز بعد زنگ زدن که استخدام شدین بیاید برای مصاحبه دیگه با دمم گردو مشکوندم اینقدر دلم شاد شدکه انگاری دست خدارو میدیدم!!!

خانمه منو به یه اقیی معرفی کرد و اون آقا منو به یکی از فامیلاش و اون فامیلش مسئول گزینش و استخدام بود که منو به مدیر عملم معرفی کرد









حالا!!!
همه اینارو گفتم خسته اتون کردم تا برسم به اینجا!!!
این اقایی که مسئول گزینشه شده عاشق خواستگار من!!!
از ش براتون بگم
30 سالشه
تقریبا مذهبی و با اعتقاد ، پسر خوبیه ، غد و لجباز ، تا دلت بخواد مهربون و دوست داشتنی و بشتر وقتا منطقی ، گاهی بیمنطق، ولی میشه باهاش کنار اومد... یک قدم که براش ور میداری میشه صد تا گل رز
پشتونه بسیار عالی ، وابستگی شدید به مادر و کمی نپخته!!!

الان که 2سالو نیمه همدیگرومیشناسیم یکسال و نیم حرف دوستی بود که از 8ماهش رو جدی شدن تا 3 ماه پیش که بحثش تو خانواده اش مطرح شد که تو نطفه خفه اش کردن


علت ! من بیوه ام و 2 تا بچه دارم
و بقول خودش اینهمه دختر تو تهران هست که یه پوشه دست هر کیه و همه اوکین واسه ازدواج؟
و جواب من !!! از حسادت یه کمم از رو ترس
آره دخترا فقط می خوان بگن خواستگار دارن و میل ازدواج تو هر سنی متفاوته اونایی که کم سنن بیشت خوب نپخته ان
یه کمم که خانواده اتو می شناسن که قبول دان سنتی ان دیگه
مورد قبولشونه دیگه نمیدونن تو چی هستی


نخندیناااا !!! دیگه زنه و صد جور....

از سوابقش !!!
دو تا ازدواج ناموفق داشته
یکی دوره سربازی که پدر مادرش می گیرن براش و ناخواسته بله میگه سر یه چیزی غد بازیش گل میکنه و گیر میده و لجبازی دختره رو با کل مهریه اش طلاق میده بعد یکسال و دست نخورده
شناسنامه ها پاک میشه
دفعه دوم 3 سال پیش بود که استاد دانشگاش که یه بار ازدواج کرده بوده و جداشده بوده با یک بچه اینقدر میره و میاد که بچه عاشق میشه
و چون موضوع ور با خانواده اش مطرح میکنه مخالفت میشنوه بر خلاف میل خانواده اش لجبازی میکنه و میره عقدش میکنه یکسال و نیم بعد نمیسازن زنه یگه شوهرم داره میفهمه من ازدواج کردم میخوام طلاق بگیرم که بچه امونگیره و خونه ور به حرف خودش جارو میکنه و میره و علی میمونه و حوضش و یک خانواده ای که خوشحال بودن از طلاق گرفتن زنه و میگفتن ببین دست کیو گرفتی که خودش رفت
و بعدش من!!!
بدبخت چه طالعه ای داشت که زنای بیوه گیرش میومدن


حالام که منو تو خونه معرفی کرد گفتن خفه شو!!!
حالا هم علی رغم اینکه مستقله و بین همه قدریه واسه خئ=دش تو خونه ولی یه بچه ای که سوگلیه و باید به حرف نه نه گوش کنه اگه نره میره سی سی یو

نمیدونم نوبت من شد داره فیلم بازی میکنه مادرش یا واقعاا از دست کارای پسرش کلافه است
حالا دست گذاشته رو احساس پسره که اگه ایندفعه خودت بری بگیری شیرمو هلالت نمیکنم

و شب و روز کارش شده دایورت کردن حرفای مادرش اینا رو گوش چپ و راستش !!!
از هر خواستگاری یه جورایی در میره و بقول خودش داره خسته اشون میکنه
و من ! گفتم تا کی بشینم پات رابطه رو کاتش کن
که دیروز رفتیم مشاوره دانشگاه شهید بهشتی
چیزی دستگیرمون نشد
و در واقع راه حلی بهمون نشون ندادن خیلی راحت گفتن تناسب دارید ولی خانواده اش اینطوره جدا شید

من که تو این 3 ماه مثل معتادا ترک کردم وابستگیمو بهش الان دلبسته اشم
و قلبا هنوز ازش خداحافظی نکردم به چند دلیل
یکی اینکه تناسب داریم در خیلی از چیزا موارد دیگه رو هم میتونیم به هم نزدیک کنیم که تو 8 ماه زیر یک سقف بودن
کلا خوب بود و شناخت خوبی نسبت به هم پیدا کردیم
رابطه اش با بچه ها عالیه و مثل یک پدر واقعی
و پشتوانه و مردی خوب برای ترمیم زندگی من و از همه مهمتر علاقه ای که بما داره که در طول مدت زیادی بدست اومده و ما یکبار 10ماه باهم قطع ارتباط کردیم و دوباره برگشتیم که جدی تر شد بحث ازدواجمون

و حالا ما خودمون تصمیم گرفتیم تا 2 ماه صبرکنیم اگر خانواده اش راضی شدن که چه خوب اگر نشدن رابطه قطع بشه و من اصرارم براینه که از الان کلا قطع بشه
من با خودم خیلی کنار اومدم و اگر قرار باشه زیر فشارهای خانواده اش تن به ازدواج بده از الان بره
و اون میگه اگر میخوای بری برو قطع کن اما منتظر باش و ازدواج نکن که من بدونم برای کی دارم تلاش میکنم و انرزی بگیرم و طاقت بیارم و خسته اشون کنم تا به تو راضی بشن
من میگم اگه راضی بشن قلبا رضایت ندارن و اگه درآینده چیزی بشه مثل ازدواج اول من خانواده ات اونوقت اون بلایی که اولی سرم اورد و بیارن چیکار کنم یا اگه من نباشم تکلیف بچه هایی که غیر از خدا و من کسی رو ندارن چی میشه


مردد موندم و با این شراطی جامعه ما و مشکلاتی که زنای بیوه مثل من دارن و موقعیت ازدواج کم و محدود و گاهی نبود مورد مناسب و مشکلات دیگه
بعد اینهمه زحمت و مشقت و از زیر صفر دراومدن به شرایط نسبتا مطلوب که میتونم به اختیار ازدواج کنم و نه به اجبار
شما بگید بهد اینهمه که سرتونو درد اوردم و ممنون که حوصله کردی بخونی من چیکار کنم
یه نظر ، یه کمک ، یا هر چیزی که بتونه کمکم کنه بهم بگید
تا شاید بتونم این شرایط ازدواجو حفظ کنم و از دست ندم با توجه به چیزایی که گفتم و یه سرو سامونی به زندگیم داده باشم و از این تنهایی و احساس خلا نبود پدر برای بچه هام در بیام و کاری کرده باشم
اگه جایی مبهم بود یا نیاز داشت توضیح میدم پیشاپیش از همه ممنون و سپاسگذارم که وقت گذاشتید
روز خوش!!!
google آنلاین نیست.   پاسخ با نقل قول
 


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code هست فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
کد HTML غیر فعال است

انتخاب سریع یک انجمن

War Dreams    Super Perfect Body    Scary Nature    Lovers School    Winner Trick    Hi Psychology    Lose Addiction    Survival Acts    The East Travel    Near Future Tech    How Cook Food    Wonderful Search    Discommend

Book Forever    Electronic 1    Science Doors    The Perfect Offers    Trip Roads    Travel Trip Time    Best Games Of    Shop Instrument    Allowedly


All times are GMT. The time now is 12:55 PM.


کپی رایت © 1388 . کلیه حقوق برای وبگاه حرف روز محفوظ است