31-01-2011, 09:35 AM | #1 |
(کاربر تازه وارد)
|
كهن الگو و انگاره كهن الگويى
كاركرد كهنالگو در مقام اندام روان ناآگاه جمعى
نوشته رِنالدو ج. ماديورو و جوزف ب. ويلرايت ترجمه بهزاد بركت يونگ براى توصيف نوعى صورتبندى اوليه كمابيش يكدست از ساحتِ كهن الگويى روان، در ابتدا طيفى از اصطلاحات، از جمله صورت ازلى را به كار مىبُرد، امّا در 1919 براى اولينبار از واژه كهن الگو استفاده كرد. از آن زمان تا پايان عمر، تلاش براى كشف جنبههاى ناشناخته و توضيح نقش ضمير ناآگاه جمعى ــ يا به تعبير نهايى او، روان عينيتيافته ــ در روند تكامل انسان، كانون توجه كارهاى نظرى و فعاليتهاى بالينىاش قرار گرفت. يونگ، موضع فكرى فرويد را، نهچندان مورد چند و چون قرار داد، نه انكار كرد و نه با فرا رفتن از آن جايگزينى برايش ارائه كرد، بلكه از بدو فعاليتهايش اين موضع را گسترش داد و عمق بخشيد. احساس او اين بود كه آراى همكارش دقت لازم را دارد اما آنگونه فراگير نيست كه به نحو مناسبى كاركردهاى پيچيده ذهن را توصيف كند. از ديدِ او تأكيد فرويد بر اهميت انحصارى جنسيت و باور جبرى به اصالت فردىِ موجوديت روانى ـ زيستى، قابل دفاع نبود. در پرتو رويكرد متوازن يونگ به روان، كلايد كلوك هون مردمشناس، نظر تأملبرانگيزى دارد كه در اينجا به اجمال به آن مىپردازيم. او مىنويسد: هر آدمى، از بعضى جهات، همانند همه آدمهاست، همانند بعضى از آدمهاست، همانند هيچ كس نيست. اين گزاره، به نحوى خاص به ما كمك مىكند تا روانشناسى مبتنى بر آراى يونگ و نيز مفهوم كهن الگو را در چشمانداز مناسبى قرار دهيم. هرچند يونگ هرگز اهميت فرهنگ و متغيرهاى منحصر به تاريخچه زندگى شخصى را در تكوين موجوديت فرد انكار نكرد، با عطف توجه به ميراث سير تكامل انواع و وحدت روانى نوع انسان، بيشترين نقش را در پيشبرد روانكاوى داشت. مبناى احتجاج كلنگر يونگ اين بود كه بدون لحاظ كردنِ نفوذ متقابل نيروهاى اجتماعى ـ فرهنگى، شخصى و كهنالگويى (فراشخصى)، امكان درك روان و ضمير ناآگاه پديد نخواهد آمد. كتنِر (Ketner) ، با توجه به رويكرد يونگ به گزاره كلوك هون، اشارهاى شايسته دارد: «در يك كلام، نحوه عملكرد كهن الگو چنين است: يك مضمون اصلى، الگوهاى قابل شناختِ تغييرات، و تحوّلى خاص و منحصربهفرد در يك مورد مشخّص.» حال كه به اجمال دانستيم كه يونگ چگونه، در چه زمان و چرا به اهميت روان فراشخصى پى بُرد، مىتوانيم با دقت بيشترى به مسايل مربوط به ماهيت كهنالگو و زمان كاركرد واقعى آن بپردازيم. بر اساس مبانى نظريه يونگ، ذهن بشر به هنگام تولد، لوحى سفيد نيست، بلكه يك طرح اوليه كهنالگويى در ساختمان مغز انسان موجود است. بحث در باب آن دسته از دستاوردهاى زيستشناسى نوين كه به نظريه كهنالگوها مربوط مىشود ما را از موضوع اين مقاله كاملاً دور مىكند؛ با اين حال روشن است كه چنين تلاشى بايد پژوهشهاى صورتگرفته در مورد دستگاه كنارى، نيمكرههاى راست و چپ مغز، ژنتيك رفتارى جديد، نحوه گزينش طبيعى و جهش پلاسماى تخمك از ديدگاه دانشمندان امروز را مورد توجه قرار دهد، ضمن آنكه انتظار مىرود اين تحقيق آشكار سازد كه كهنالگوها، يا همان استعدادهاى موروثى براى آگاه شدن از وضعيتها و نگارههاى نوعى يا تقريباً همگانى، ملزم به هيچ اصلِ «رمزآميز»ى نيستند. در عين حال مىتوان كهنالگو را نوعى «نظام آمادگى» دانست كه به نشانههاى محيطى واكنش نشان مىدهد، هستهاى پويا از نيروى روانى متمركز كه آماده است تا به صورت يك سرشت ـ انگاره و يك عنصر ساختارى مينُوىِ خودسامان، بيرون از حوزه ادراك «خود» فعليّت يابد. «فورد هَم» در مسير ارائه تعريفى عميقتر از كهنالگو گام ديگرى برمىدارد: هرچند كهنالگوها در اشكال نمادين پيچيدهشان، يعنى در روءيا، خيالپردازى، اساطير و دين، به كرّات مورد مطالعه قرار گرفتهاند، جوهره دستاورد فكرى يونگ آن است كه كهنالگو يك موجوديت روانتن است كه دو جلوه دارد: يك جلوه با اندامهاى جسمى، و جلوه ديگر با ساختارهاى روانى ناآگاه و بالقوه ارتباط تنگاتنگ دارد. موءلّفه جسمى سرچشمه «سائقهاى» شهوانى و پرخاشگر است، و موءلّفه روانى خاستگاه اَشكال خيالپردازانهاى است كه كهنالگو به واسطه آنها در ضمير ناآگاه بازنمودى ناقص مىيابد. هرچند در آغاز، انگارههاى كهنالگويى در كانون توجه يونگ بود، به تدريج، الگوهاىِ عواطف و تمايلات «خاص هر نوع» را نيز مدّ نظر قرار داد. دريافت ويراسته و تكامليافته يونگ از كهنالگو مستلزم يك تمايز اساسى است، تمايز ميانِ صورت بنيادى كهنالگو و انگاره كهنالگويى. توجه به اين تمايز اهميت بسيار دارد، زيرا با خلط اين دو دستاورد نظرى، سهم يونگ در روانكاوى نه تنها به غلط فهم شده، بلكه بازنمودى نادرست پيدا كرده است. از جمله تبعات اين درك نادرست، اين دريافت است كه ما مضامين مبتنى بر انگارهها يا تصاوير ذهنى را به ارث مىبريم. هرچند يونگ هرگز اين امكان را مطلقاً مردود ندانست، ممكن نبود بر دريافت مطلقاً لاماركىِ فرويد از «حافظه نژادى» صحّه بگذارد. صورت بنيادى كهنالگو: كهنالگوها، تصورات يا انگارههاى موروثى نيستند بلكه ممكناتِ ماتقدماند. براى يونگ، «انگاره ازلى» يا «صورت بنيادى كهنالگو» ــ كه متعلّق به ژرفترين لايه ضمير ناآگاه است ــ نوعى استعداد يا «آمادگىِ» ماتقدم براى آگاه شدن از يك تجربه بشرىِ عامِ عاطفهمحور، يك اسطوره همگانى، يا نمود عامِ امتزاجِ انديشه ـ انگاره ـ خيال است، و كاوش دقيق يا فهم عميق آن ممكن نيست، زيرا موجوديت آن، وضعيتى كاملاً صورى و ابتدايى است. يونگ نظراتش را چنين خلاصه مىكند: بازنمودهاى كهنالگويى (انگارهها و تصورات) را، كه به واسطه ضمير ناآگاه به ما مىرسند، هرگز نبايد با «صورت بنيادى كهنالگو» يكى دانست. اين بازنمودها، ساختارهاى بسيار متنوعى هستند كه همگى متكى به يك صورت بنيادىاند، صورتى كه اساساً امكان بازنمود ندارد. اما شاخص «صورت بنيادى كهنالگو»، عناصر صورى و معانىِ بنيادى معينى است كه درك آنها به تقريب ميسر است. صورت بنيادى كهنالگو، يك عامل شبهروانى است كه به عبارتى متعلق به حدّ ماوراىبنفش و نامرئى طيف روانى است... ماهيت واقعى كهنالگو چنان است كه بعيد مىدانم صورت آگاهانه پيدا كند؛ كهنالگو موجوديتى فراتجربى است، و به اين جهت آن را شبهروانى مىنامم. (مجموعه آثار، جلد هشتم، ص213). انگاره كهنالگويى: رابطهاى پويا ميان وضعيتهاى محيطى و واكنش كهنالگويى وجود دارد. انگاره آن برخلاف موجوديت نخستيناش، بازنمودى است كه دستكم به واسطه بخشى از «خودآگاهى»، پيشاپيش ادراك شده است: «صورت ازلى، از نظر مضامين آن، صرفاً زمانى تعيّن مىيابد كه به آگاهى رسيده و نتيجتاً از دادههاى تجربه آگاه آكنده باشد.» (پيشين، جلد نهم، فصل اوّل، ص 79). نظريه يونگ بر نقش فرهنگ در فعّالسازى و ساماندهىِ («پوششدهىِ») نمادين كنشِ كهنالگويى، كه خاستگاهش عمق ضمير آگاه است، تأكيد دارد. مطابق اين نظريه، شايد يك تجربه محيطى واحد واكنشهاى كهنالگويى متفاوتى را برانگيزد و يا برعكس، شايد عوامل محيطى گوناگون زمينهساز واكنشهاى كهنالگويى يكسان يا همانند شود. عينِ عبارات يونگ چنين است: «كهنالگوها همانقدر پُرشمارند كه وضعيتهاى نوعىِ زندگى. روند بىپايان تكرار، اين تجربيات را در سرشت روانىِ ما حكّ كرده است، هرچند نه همچون اشكال آكنده از محتوا، بلكه بدواً در قالب اشكالى فاقد محتوا كه فقط امكان نوع خاصى از ادراك و عمل را آشكار مىكنند.» (پيشين، جلد نهم، فصل اوّل، ص 48) اين نقلقول نشان مىدهد كه از نظر يونگ، كهنالگوها بىشمارند، با اين حال در روند تجربيات روانكاوانه فرد، در جريان تكامل منحصربهفرد انسان، يا در زندگى روزمرّه، برخى انگارهها، وضعيتها و تجربيات، امكان بروز بيشترى دارند و محل بروز آنها روءياها، ادبيات، اسطورههاى دينى، اَشكال هنرى، علائم بيمارى، و از اين قبيل است. اينك مثالهاى متعدد ارائه مىكنيم: مرگ و تجديدحيات نمادين: يكى از وضعيتهاى كهنالگويى متداول در همه فرهنگها، از يك سو در ارتباط با تأكيد يونگ بر ظرفيت روان بشرى براى نوعى از تغييرشكل نمادين است كه متضمن تجربيات بازسازنده مرگ، و حيات دوباره است، و از سوى ديگر به ارزشيابى بىنهايت مثبت او از واپسرَوىِ روانى مربوط مىشود. براى يونگ آنچه درك ما از «خويشتن» را (كه احساس محور و يكپارچه است) از نو مىسازد، مشخصاً شكلگيرى «خود» يا بخشى از «خود» است. ديگر بار «خودآگاهى» شكل مىگيرد، رشد را تجربه مىكند و به شكلى پويا از حالتِ همذاتپندارى فرافكنانه يا آميختگى با حالت آغازين ناآگاهى («نا خود») سر برمىآورد. اين روند سالم، ديگر بار ــ درست مانند سالهاى اوليه زندگى ــ جريان انفكاك «خود» از همذاتپندارى و تحديد در «خودِ» آغازين را تكرار مىكند. «خود» كه احساس مىكند از جانب مرگ تهديد شده، حيات دوباره را تجربه يا درك مىكند. مفهوم مرگ و نوزايى، در مقام يك بُنمايه كهنالگويى فراشخصى، به تدريج رويكرد نظرى يونگ به رشد روانشناختى ناآگاهانه فرد در ضمن تجربيات روانكاوانهاش، و نيز الگوهاى آغازگرى يا مناسك گذر را مشخص كرد. درحالىكه نمىتوان به محتواى ويژهاى اشاره كرد كه در بُنمايه مرگ ـ نوزايىِ همه فرهنگها مشترك باشد، مىتوان شكل اساطيرى آن را به عنوان يك شكل كهنالگويى معتبر به شمار آورد. كودك: نماد طفل يا كودك، نمونهاى از يك انگاره كهنالگويى مشترك است كه مىتواند گواه يا مستلزم حركت و پيشرفت از طريق پَسرَفت خلاّ قى باشد كه نهايتاً نمادى از مرگ و نوزايى را در روان شكل مىدهد. عوامل متعددى در تبيين معناى نماد كودك نقش دارند. علاوه بر همه تداعيهاى شخصى (براى مثال تداعى يك همشير) و زيستى (براى نمونه تداعى قضيبى پستانىِ كودك)، گاه گستره كهنالگويى نيز عامل تعيينكنندهاى است. روءيت يك كودك در روءيا مىتواند نقطه عطفى در زندگى يا تجربيات روانكاوانه فرد باشد، و در عين حال مىتواند خبر از پيشآگاهىِ مفيدى دهد. انگاره «كودك آسمانى» در بسياى از فرهنگها مشاهده مىشود و شايد حاكى از حيات و انتخاب مسير دوباره، احساس حضور آزادى و نشاط كودكى، بيدارى دوباره، آغازى ديگر، هويت نمادين ديگر، جهان ديگر، خلاقيت، استعداد، و رشد (بازدارندگىِ پستانىِ مناسب يا قضيب بارورساز) باشد. همچنين، اين انگاره مىتواند مظهر «خويشتن»، نشانگر روند فرديت يافتن يا تحقّق «خويشتن»، و يا نماد نوزايى باشد. در عين حال، كودك مىتواند مظهر اَعمال شيطانى، مظهر هول و وحشت يا دگرآزارى باشد. روءيت كودك در عالَم خيال مىتواند نماد استعداد و خلاقيت باشد، زيرا كودك همواره ظرفيت تحول دارد. نوزاد، مظهر آرا و نظرات كاملاً نو است كه چون از ضمير آگاه نشأت گرفتهاند برايمان ناشناختهاند؛ از اين منظر در تقابل با آراى كهنهاى قرار مىگيرند كه دستكارى شدهاند تا مگر جلوهاى پيدا كنند. با اين همه آراى اصيل حاصلِ رشد و تكاملاند نه حاصل ابداع، چرا كه پس از نطفه بستن، به تدريج پرورش مىيابند و در زمانى مناسب زاده مىشوند؛ و تفاوت خلاقيت و تقليد از همينجاست. به سادگى مىتوان دريافت كه اين انگاره كهنالگويى خاص، در پرتو تحليل، نوعى اعتبار آيندهمحور پيدا مىكند، آنگونه كه صِرف توصيفات علّى (مبتنى بر موارد فردى)، قادر به تبيين معناى نمادين و فراگير آن نيست. نظريه يونگ و پيروانش، حضور اين نماد ويژه، يعنى كودك را، در مراحل رشد انسان مفروض مىگيرد و استدلال مىكند كه اين مسأله اساساً مربوط به تغييرشكل نمادين استو از اين رو در محدوده پرسشهاى علّت و معلولى قابل توضيح نيست، بلكه نوعى تبيين غايتشناسانه را طلب مىكند. بنا بر نظر يونگ، نماد راستين صرفاً نظر به گذشته ندارد، بلكه در عين حال آيندهنگر است، و بسا كه مُلازم با دگرگونيهاى مثبت يا منفى باشد. آنيما و آنيموس (مادينه روان و نرينه روان): شخصيت دونيمهاى كه اغلب در روءيا، پندار، ادبيات، رابطه نر و ماده، درمان تحليلى، و اسطوره با آن مواجه مىشويم، كهنالگوى دو جنس مقابل آنيما و آنيموس است، و عبارت از آن استعداد موروثى است كه به واسطه آن، مرد امكان تجربه انگاره زن، و زن امكان تجربه انگاره مرد را مىيابد. ضمير ناآگاه مرد برخوردار از يك موءلفه مكمّل مادينه است كه به هيأت زن درمىآيد: «در ضمير ناآگاه مرد، يك انگاره جمعى موروثى وجود دارد كه به واسطه آن، مرد سرشت زن را درك مىكند.» (پيشين، جلد هفتم، ص 190) اگر مرد سرشت زنانهاش را سركوب كند و يا از سرِ تحقير يا غفلت، خصوصيات زنانهاش را بىمقدار سازد و يا بالعكس، با تصوير مادينهاش همانند شود، خلاقيت و انسجام موجوديتاش را از دست مىدهد. آنيما، نقش واسط را براى ضمير ناآگاه خلاّق دارد و مىتواند مظهر كليّت ضمير ناآگاه باشد (پيشين، جلد نهم، فصل اوّل، صص 54-74). آنيما با برونافكنى نياز مرد به زن در روند خلاقيّت، كه متضمّنِ خيالپردازى است، بروز مىكند. «فريدا فوردهَم»، درباره آنيما و «مادر»، كه نخستين عامل اين برونافكنى است، مىنويسد: اين انگاره صرفاً از طريق تماسهاى مشخصى كه مرد در جريان زندگىاش با زن برقرار مىكند، آگاهانه و ملموس مىشود. نخستين و مهمترين تجربه مرد از زن، از طريق مادرش است، و بيش از هر تجربهاى بر او تأثير مىگذارد و او را شكل مىدهد، به نحوى كه بسيارى از مردان هرگز موفق نمىشوند خود را از اين قدرت دلفريب رها سازند. امّا تجربه كودك يك ويژگىِ ذهنى شاخص دارد كه سبب مىشود عامل تعيينكننده، نه فقط نوع رفتار مادر بلكه همچنين احساس كودك از نحوه رفتار مادر باشد. تصويرى كه از مادر در ذهن كودك نقش مىبندد تصوير دقيق او نيست، بلكه تصويرى است كه تركيب نهايى آن متأثر از ظرفيت فكرى كودك براى شكل دادن به تصوير ذهنى زن ــ آنيما ــ است. به همين روال، اين پدر است كه اوّل بار انگاره آنيموس را در ذهن دخترش شكل مىدهد. بنابراين، علاوه بر انگارههاى والدين كه اوّل بار تصاوير جنس مخالف را در ذهن كودك فعّال مىكنند و در قالب الگوهاى مشخص فرهنگى نمادين مىسازند، آنيما و آنيموس از انگارههاى جمعى و موروثى زن و مرد، و نيز از اصول مادينه و نرينه نهفته در همه افراد نشأت مىگيرند، افرادى كه بنا بر فرض موجود در نظريات روانكاوانه، در بنياد، دوجنسىاند. (1977) اين مقاله ترجمهاى است از : Renaldo J. Maduro and Joseph B. Wheelwright, "Archetype and ArchetypalImage", in Jungian Literary Criticism, ed. Richard P. Sugg, Illinois: Northwestern University Press, 1992 |
کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان) | |
|
|
War Dreams Super Perfect Body Scary Nature Lovers School Winner Trick Hi Psychology Lose Addiction Survival Acts The East Travel Near Future Tech How Cook Food Wonderful Search Discommend
Book Forever Electronic 1 Science Doors The Perfect Offers Trip Roads Travel Trip Time Best Games Of Shop Instrument Allowedly